«ادوارد هاپر» در آپارتمان روبروی خانهام زندگی میکند. آپارتمان قدیمساختِ خستهای که پنجرههای آهنیاش زنگ زده و سنگهای مرمرِ دود گرفتهاش هیچ نگاه کنجکاوی را خیره نمیکند. عادت دارد که هر از چندگاهی بالا تنهاش را از پنجرهی سمت چپ واحد طبقهی آخر ساختمان بیرون بیاورد، سیگاری بگیراند و خانههای روبرو را ورانداز کند. نگاه خیرهاش، اوایل آزارم میداد. بعد فکر کردم در دیدرس ادوارد هاپر بودن هم داستانی است برای خودش. حالا بیشتر کنجکاوم بدانم چه تصویری از خانهی من میکشد. به گمانم آن تصویر زن و مرد جوان اتو کشیدهای که در اتاق کوچکی نشستهاند و انتظار میکشند را از روی خانهی من کشیده باشد. زنِ تصویر؛ لباس گرم بلندِ باوقاری پوشیده که در عین متانت، لوندی زنانهای را به نمایش میگذارد. مرد ماجرا اما سرد است. جلیقه و کراوات با موهای بورِ مرتب. مردِ وسواسی و زنِ هیستریک، درست مثل زوجهای باشکوه قصههای شرقی. مرد سرگرم خواندن روزنامه است و با آن لباس رسمی که به تن دارد، انگار که منتظر است مراسمی آغاز شود، شاید هم به احترام میهماناش که همان زن تصویر است خود را آراسته باشد، ولی در عین حال علاقهای به معاشرت با میهماناش ندارد. زن که حوصلهاش از بیتفاوتی مردِ تصویر سر رفته، برگشته به سمت پیانو و ناشیانه کلاویهها را دستکاری میکند. ما تمام این ماجرا را از دریچهی یک پنجره میبینیم. این اگر تصویر خانهی من باشد، تصویر دقیقی است از آنچیزی که ممکن است در چاردیواریِ خانهی من بگذرد. یک گوشه در سکوت خانه نشستهام کتاب میخوانم و اخمهایم در هم است. کتاب خواندن افسردهام میکند. اصلاً هر چیزی که گوشهای از واقعیت زندگی را برایم نمایان کند، بیش از آنکه اشتیاقام را برانگیزد، افسردهام میکند. زیگموند فروید یکجایی گفته بود: «هدف زندگی، مرگ است»، این جمله را بعد از جنگ اول جهانی گفت. این خاصیت جنگ است، آدمها را متفکر میکند. حالا فکر کن در دل منطقهای در جهان زندگی کنی که «مرگ» هر لحظه ممکن است درِ خانهات را بزند، حالا هی بیا شیرفهماش کن که لامصب من فقط لباس یک نفر دیگر را پوشیدهام، مگر توی کَتاش میرود. اصلاً زیستن در خاورمیانه آدمها را خیالپرداز میکند، هر لحظه آدم دنبال یک سوژهی جدید میگردد تا خودش را سرگرم همین نیممثقال زندگی کند. دوستی میگفت: «تهِ تهِ زندگی هیچ خبری هم نیست، ولی آدمها به یک سری فانتزیها نیاز دارند تا با این بیخبری کنار بیایند».

پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند. آلن دوباتن که قبلاً او را معرفی کردهام (اینجا را بخوانید)، کتابی …

اولِ کار آدمها صرفاً دوست دارند ساز زدن را یاد بگیرند. فرقی نمیکند چه سازی، همینکه بتوانی فلان تِرکی که …
جلیقه و کراوات با موهای بورِ مرتب. مردِ وسواسی و زنِ هیستریک، درست مثل زوجهای باشکوه قصههای غربی.
مردم شرق بسیار گرمتر از این حرفهان….
شاید اگر میخواستم این تصویر رو شرقی ببینم… از دریچه یه خونه با پنجره آبی زنگاری چوبی میدیدم… در حالی که مرد زیر شلواری پوشیده و روزنامه به دسته و زن در حالی که دور کرسی نشسته در حال دون کردن اناره… یا فوق فوقش گل دوزی و بافتنی….
خونه های شرقی یه گرمایی داره که تو هیچ غربی پیدا نمیشه حتی در کسل ترین و بی احساس ترین نگاه ممکنش….
لوندی زن قرمز پوش غربی…. معادل قرمزی قالی هست که یه زن شاید غمگین شرقی ساخته…..
یه چیز جالب بگم…. که خیلی بی ربطه از متنی که گذاشتی….ولی شاید به جمله قبلی خودم بخوره….
هنر غربی و اروپایی از یه سری لحاظها بی نظیره… انقدر که آدم فکر میکنه کی گفته هنر نزد ایرانیان است و بس….
و در عین حال وقتی سختی و مشقت بعضی هنرهای ایرانی رو میبینی… تازه میفهمی هنر نزد ایرانیان است و بس.
ما حتی هنرهامونم به نوعی به رنج آمیخته است…. با سختی هنر می افرینیم… وقتی قالی بافی، خاتم کاری، قلم زنی…هر کدوم رو که ببینی یه سختی توش هست که میمونی مگه میشه به جز عشق این همه سختی رو تاب بیاره….؟
منظورم از قصههای شرقی، داستانهای داستایوسکی بود. ضمن اینکه پسآیند «درست مثل زوجهای باشکوه قصههای شرقی» اشاره صرف به جملهی قبلی داشت: «مرد وسواسی، زن هیستریک»، و نه جملهی قبلترش. احتمالاً این کمی کژفهمی ایجاد میکنه.
اما در مورد رنج در هنر شرقی من باهات موافقم.