ناامنی روانی
«رونالد فیربرن»، روانکاو فقید اسکاتلندی، جملهی مشهوری دارد که با کمی پس و پیش چنین مضمونی دارد: «زندگی کردن در دنیای ناامنی که توسط خدا اداره میشود، بهتر از زندگی کردن در دنیایی امنی است که توسط شیطان اداره میشود». او این جمله را برای توصیف یک مکانیزم دفاعی به کار برده است که اصطلاحاً به آن «Splitting» گفته میشود. اجازه دهید بیشتر توضیح دهم.
کودک خردسالی را تصور کنید که والد یا مراقباش ارتباط خوبی با او ندارد، یا بهتر است بگویم «ابژهی بد» است. او در خانوادهای زندگی میکند که پرآشوب است و به نیازهای نه تنها پاسخی داده نمیشود، بلکه سرکوب یا سرزنش هم میشود. او بهواقع در این محیط «به جا آورده» نمیشود، شاید تحقیر و تنبیه شود و بار گرههای روانی والدیناش را حمل کند. فکر میکنید برای کودکی که زنده ماندنش، یا حداقل «زنده ماندن روانیاش» وابسته به مراقبانش است، چه چارهای میماند؟
کودکی که ابراز وجود و ابراز خشماش نسبت به این «ابژههای بد» با حس «نابودی» همراه خواهد شد، چراکه احتمالاً خانواده واکنش مناسبی به هیجانها و نیازهای او ندارد. برای کودکی در چنین وضعیت اسفناکی، پذیرش این موضوع که مراقبانش «بد» هستند، شدیداً هراسآور است. چراکه آنها تنها کسانی هستند که کودک میتواند با تکیه بر آنها «زنده» بماند.
بیچارگی
در چنین شرایطی، او چارهای ندارد جز اینکه دست به یک جابجایی در احساسهایش بزند. یعنی او ترجیح میدهد به جای اینکه فرض کند پدر و مادرش «خوب» نیستند، این فرض را «درونی» کند که او خودش «خوب» نیست و نمیتواند فرزند خوبی برای آنها باشد. به واقع ترجیح میدهد «ناامنی» را به درون خود منتقل کند، تا دنیای بیرون امن باشد، دنیایی که به آن نیاز دارد تا نفس بکشد، تا به آن تکیه کند، هرچند که از درون آزار ببیند، هرچند که دنیای درونیاش پرآشوب باشد.
حالا در دنیای کودک، تبدیل به کسی شده است که «ناکافی» است، «نقص» دارد و اوست که باید خودش را سازگار کند، اوست که باید تنبیه شود، اوست که باید بار یک دنیای ناامن را حمل کند.
در بزرگسالی هم او خودش را مقصر بلامنازع ماجراها میداند، آشوب را درونی میکند تا دنیای بیرون آرام باشد، مدلاش، مدل رفع تنش است، نگران است که به دیگران آسیب بزند، برای همین میل دارد تمام آسیبهای احتمالی «واقعی» یا «خیالی» را ببلعد، تا دنیای بیرون آرام باشد. به دنیای بیرونی باج میدهد، به بهای آشوب درونیاش. چرا؟ برای اینکه زنده بماند، برای اینکه «زندگی کردن در دنیای ناامنی که توسط خدا اداره میشود، بهتر از زندگی کردن در دنیایی امنی است که توسط شیطان اداره میشود».
پینوشت: گرافیتی از «بنکسی»
استدلال نفس گیری بود……….
خب چاره این کودک بزرگ شده با این نوع درونی سازی و برای امن سازی دنیای بیرونی که برای زنده ماندنش متصل است به باوربد بودن درونی او …به ناکافی بودن
روانکاوی چه کاری می تواند به طور خاص برایش بکند برای این بزرگسال همیشه گنهکار در دنیای درون خود؟؟؟؟؟
برای پاسخ به این سوال، احتمالاً باید ۱۲۱ سال تاریخ روانکاوی را برای شما شرح دهم! 😉
پس یا یک رفرنس بدین تا پاسخی پیدا کنم در حد توانم
یا کلید واژه هایی بدین بازم
یا نمی دونم حداقل چند مثال عینی از تجارب خودتون بدین که چکار تونستین بکنید براشون
کلا روم زیاده بی خیال نمیشم
فکر میکنم اگر کتاب های روانکاوی بخونید تا حدی به این جواب برسید. ترجیحاً کتاب هایی که درباره ی «روابط اُبژه» یا «روابط موضوعی» نوشته شده.
چه هیجان انگیز..
ممکنه کسی بدون اینکه بد آبجکتی داشته باشه ، این حالت رو داشته باشه؟یعنی برای تموم شدن غائله بخواد همیشه مقصر باشه!؟ نا آرومی رو به درونش منتقل کنه تا از بیرون آرامش باشه؟
همه ی ماجراها که به این موضوع ربط پیدا نمیکنن، ولی اصولاً کسی ارتباطهای اولیه ی ما با دیگری های مهم زندگیمون اثرگذار هستند.
سلام. خیلی عالی بود جناب میناخانی.
روزتون هم مبارک باشه، شادی تون روزافزون 🙂
+ میناجون هنوزم ازاین سوالها میپرسه؟؛-) چقدر خوبه که هنوزهم میناهست.
سلام، ممنونم 🙂
زهرا جون مینا به هر جا و هر کسی که دلبسته بشه دیگه ترکش نمیکنه.
جناب میناخانی روزتون مبارک
ممنونم.
سلام آقای مینا خانی روزتون مبارک
موفق باشید و پاینده (البته با تاخیر دوروزه)
سلام، ممنونم.
به نظرم نوشته شما گنگ بود.
اگر بهم بگید که کجاش رو متوجه نشدید میتونم دقیقتر توضیح بدم.