در دنیای روانی خیلی از ما «دیگری» به معنای یک سوژهی مستقل و جدا تعریف نشده است. به بیان روانکاوی، «ابژه» در روان فرد متولد نشده است. ابژه زمانی در روان متولد میشود که فرد بتواند دیگران را فارغ از نیازها و خواهشهای خود ببیند و درک کند.
این یکی از دستاوردهای مهم روانکاوی به نام «هاینس کوهات» بود. او برخلاف اسلاف روانکاوش (همچون زیگموند فروید و ملانی کلاین) باور نداشت که همه به درک «ابژه» میرسد، بلکه او میگفت ابژه در روان بعضیها حتا تا آخر عمر متولد نمیشود.
نیاز به میرورینگ
اجازه دهید کمی فرایند تحولی تولد ابژه در روان را توضیح دهم، کمی طولانی است ولی گمانم ارزشش را دارد. در ابتدا روان نیاز دارد تا از جسم و جان والدیناش «استفاده» کند تا بتواند زنده بماند و دنیا را درک کند. در واقع به یک معنا از آنها «سوء استفاده» میکند. در اینجا دیگری در خدمت روان نوزاد است. کوهات به آن میگفت «سلفابژه»، یعنی ابژهای که در خدمت «خود» است.
سلف ابژهها در کودک دو کارکرد مشخص دارند، یک اینکه آینهای میشوند تا کودک خود را در آن ببیند و بشناسد. در اینجا چشمهای مادر، یک عضو بینایی نیستند، بلکه چشماندازی به جهان هستی هستند.
کودک در این چشمها بایستی خودش را ببیند و خودش را «به اندازهی کافی خوب» ببیند. یعنی مادر و پدر به او این حس را منتقل کنند که او «کافی» و «خوب» است. این کارکرد را کوهات «میرورینگ» میگفت.
این نیاز به «تایید» بیرونی ما از اینجا میآید. ما نیاز داریم که از یک منبعی در بیرون از خود، فهمی از خودمان به دست آوریم که این کارکرد را والدین به عهده دارند.
وقتی والدین در این امر شکست بخورند، این نیاز به تایید بیرونی همواره در ما باقی میماند. آنوقت ما میمانیم و نگاههای نگران ما، و سنجهی ما از خودمان میشود چشمهای دیگران، و جوری که آنها ما را میبینند.
کسی که عمیقاً به این تایید بیرونی نیاز دارد، به احتمال والدینی داشته که این کارکرد «میرورینگ» را به خوبی اجرا نکردهاند.
نیاز به آرمانیسازی
کارکرد دومی که کوهات میگفت نیاز به «آرمانیسازی» است. کودک نیاز دارد تا قهرمانهایی بیرون از خود داشته باشد تا دنیا را برای او امن کنند. نیاز به پشتگرمی. مثل مورد قبلی، اگر این نیاز به درستی برآورده شود، کودک کم کم میتواند به فهم خاکستری از جهان بیرون دست یابد.
ناتوانی آدمها در دیدن دنیای آدمهای بیرون به شکل خاکستری، به نوعی نشان دهندهی شکست والدین در این امر است. والدینی که اصرار دارند تا همیشه قهرمان باقی بماند (مثل پدری که اجازه نمیدهد کودک ضعفهای او را ببیند یا مادری که اجازه نمیدهد کودک کمی از او فاصله بگیرد)، اجازه درونیسازی این کارکرد را به کودک نمیدهند.
فردی که این کارکرد در دنیای او به درستی شکل نگرفته، به دنبال قهرمانها یا در بیرون یا در درون خود است. خود را به سلبریتیهای ایدهآل میچسباند، سیاستمداران را مراد خود میکند، یا اینکه تلاش میکند به شکلی خود قهرمان باشد.
کسی که این کارکرد در دنیای او درونی نشده است به دنبال دستاوردهاست. از فلان دانشگاه مدرک بگیرد، با فلان مربی ورزش کند، با فلان سلبریتی چایی بخورد و از این دست موارد که نیاز به «آرمانیسازی» در او را برآورده میکنند.
برآیند
اگر این دو کارکرد به درستی در روان شکل بگیرند آنوقت فرد میتواند دیگران را نه به صورت «سلف ابژه» بلکه به صورت «ابژه» ببیند. این فرایند را در روانکاوی «درونیسازی دگرگونساز» میگویند. یعنی فرد کارکردهای دیگران را درونی میکند و دیگران را به عنوان سوژههایی با احساس و درد و رنج میبیند.
کسی که این کارکرد در او شکل نگرفته، مجبور است تا همیشه از دیگران «استفاده» کند. یعنی دیگران در خدمت نیازهای او هستند. شکلهای شدیدترش میشود افراد اصطلاحاً «پِروِرت» و «ضد اجتماعی» و سیاستمداری که فقط نیازهای نارسیستیک خودش را میبیند.
شکلهای کمتر آسیبرسانش میشود افرادی که به شکلی پنهان از دیگران استفاده میکنند. یک مثال کمی غریبتر افرادی که مطیع دیگران هستند، ولی دیگران در خدمت آرمانیسازی او هستند.
درود جناب میناخانی عزیز و تشکر از مطالب بسی مفید با نگارشی روان و قلمی زیبا و دلنشین که چند روزیست مرا دراین تعطیلات، درخانه پای صفحات مجازی تان از جمله تلگرام و بسایت و وبلاگ و ازین جور چیزها میخکوب و عاشق کرده … من ۶ سالیست تحت درمان سایکوتراپی هستم در مشهد و بتازگی دارم با مفاهیم ناب روانکاوی آشناتر میشوم و جدیدا میناخانی میخوانم که کمی بوی آقای بهشتی زاده را نیز می دهد با معرفی و آنالیز فیلم های ایرانی و خارجی .. قصدم ابراز خرسندی از این آشنایی بود و آرزوی بهترین های جهان هستی در راستای زندگی و زنده بودن و زندگی بخشیدن به هم گونه ها و هم جنس های مان … تفالی به حافظ شیرازی مان تقدیم روان زیبایتان
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم
گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو
آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم
من آدم بهشتیم اما در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مه وشم
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
استادهام چو شمع مترسان ز آتشم
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهری مفلسم ایرا مشوشم
از بس که چشم مست در این شهر دیدهام
حقا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم
شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت
چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم
حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
آیینهای ندارم از آن آه میکشم