روانکاوی، چیزی شبیه به پیرنگ «جستوجو» در داستاننویسی است. فردی در مسیر زندگی عادیاش دچار خلل میشود. چیزهایی که دارد و جوری که زندگی میکند قانعاش نمیکند. سفری را آغاز میکند تا به هدفی دست یابد تا مگر زندگیاش را دگرگون کند. منتها چیزی که در انتها به دست میآورد، نه لزوماً زندگی دگرگون، بلکه شخصیت دگرگون است. او ممکن است وطن، خانه و کاشانهاش را رها کند و به دنبال پیدا کردن وجهی دیگر باشد. روانکاوی شبیه به همین است. آدمها وطنشان، ناحیهی امن زندگیشان، آنجوری که به آن عادت دارند را، مدل بودن همیشگیشان با تمام دلبستگیها و تعلقاتش را رها میکنند و در وادی کاوش میافتند تا وجه دیگری بیایند. در انتها ممکن است چیزی بیابند یا نه، مهم نیست، مهم این است که «آدم دیگری شدهاند». اجازه دهید مثال جالبی بزنم. وودی آلن، در فیلم «هریِ در حال فروپاشی»، پلانی را به تصویر میکشد دربارهی مرد بازیگری که یک روز عوامل فیلم متوجه میشوند که «تار» شده است، یعنی «وضوح»اش را از دست داده است! تمام آدمهای در تصویر واضح هستند ولی او تار است، شفاف نیست. وودی آلن، استاد ساختن چنین موقعیتهای ابزوردی است. پیشنهادی که به مرد بازیگر ماجرا میدهند این است که اگر استراحت کند، احتمالاً مسئله حل میشود. ولی فردای آن روز او تارتر از روز قبل است. خانوادهاش کلافه میشوند چراکه چشمهاشان اذیت میشود از دیدن مدام یک آدم تار! بنابراین پیش چشمپزشک مراجعه میکنند تا عینک بگیرند و پس از آن او را از دریچه عینک شفاف ببینند! در فرایند درمان چنین اتفاقی برای درمانجو (شما بخوانید جستوجوگر میافتد). تصویر او برای دیگران تار میشود، او آنطوری نیست که همیشه بوده است، دیگران دنبال همان تصویر قبلی از او هستند، بنابراین ممکن است حتا با مدل جدید او به مقابله بپردازند. در نهایت آنها مجبورند خودشان را با شکل جدید آدمی که دیگر همان فرد قبلی نیست یکجوری وفق دهند. روانکاوی لزوماً «به دست آوردن» نیست، بلکه یک شکلی از «تغییر» است. اگر کسی در جستجوی «کمال انسانی» باشد و با این هدف وارد درمان شود، درمان او زمانی به اتمام میرسد (و درمان میشود) که با این وضعیت روبرو شود که «کمال انسانی» وجود ندارد. در انتها چیزی که به دنبالش بوده را پیدا نکرده است، ولی او تماماً متفاوت با آدمی است که در ابتدا بوده است. حالا در این بین ممکن است نه تنها چیزی به دست نیاورده باشد، بلکه خیلی چیزها را از دست داده باشد.
تصویر: نمایی از فیلم مذکور
با احترام؛ مهدی میناخانی
عالییی… من دو ماهی بود میرفتم مشاوره خواهرم نمیدونست . یه روز گفت عین پرنسسا شدی از دستت خسته شدم برو مشاوره ..و این همون اتفاقی بود که باید میفتاد من تو مسیر درست بودم . و اون اتفاق خوب افتاد … من تار شدم و دیگران باید عینک بزنن تا منو شفاف ببینن:)
خیلی هم خوب
سلام
خیلی متن جذاب و قشنگی بود
از یه دریچه قشنگ بهش نگاه کردید که آدم لمسش میکنه
مرسی