ما هیچوقت تنها نیستیم. از قضا ما همواره در یک ضیافت درونی به سر میبریم. ضیافتی که مهمان/میزبانانش آدمهای مهم زندگی ما هستند که درونی شدهاند. اینکه آنها میزباناند یا میهمان نامعلوم است، چراکه ما در اشتیاقهای دیگریِ درونیشده رشد میکنیم و گاهی نیز در اشتیاقهای دیگریِ درونیشده زندانی میشویم. این من هستم، ولی من بدون دیگریِ درونی شده چیزی نیستم. من بدون غیرِمن بیمعناست.
برای واکاوی این ایده، اجازه دهید واپسروی کنیم به دوران نوزادی. آنچه ما میدانیم این است که در زمان تولد ما یک موجودیت جسمانی هستیم با یکسری ویژگیهای سرشتی که روان را میسازند. در واقع آنچه روان خوانده میشود یک بستر خام است که قسمی ویژگیهای سرشتی را به ارث برده است. از آنپس، روان در بستر رابطه ساخته میشود.
فرض کنید نوزاد یک نیاز اولیه دارد. او برای این نیاز اولیه حتی نام هم ندارد. فقط یک «چیزی» تجربه میکند که ناخوشایند است. مادر (فیگور مادر)، تشخیص میدهد که این چیز «گرسنگی» است. از اینرو به نوزاد شیر میدهد. نوزاد ابتدا تمایزی بین خود و دیگری احساس نمیکند. او در یک آمیختگی با دیگری است و بنابراین تشخیص نمیدهد که این تجربهی ناخوشایند چطور برطرف شد. احتمال دارد که یکسری باورهای «جادویی» و «همهتوان» داشته باشد. احتمالاً او فکر میکند چیزی در خواست وجود دارد که وضعیت را برطرف میکند، نه اینکه چیزی در بیرون از او این خواست را برطرف میکند (احتمالاً ریشهی برخی از باورهای جادویی ما در بزرگسالی نیز واپسروی به همین موقعیت است).
کمکم که این تمایز شکل میگیرد و نوزاد متوجه میشود که بیرون از خود یک «اُبژه»ای وجود دارد که به نیازهای او پاسخ میدهد. او حالا آسیبپذیرتر هم شده است چراکه برای برطرف کردن نیازهایش به یک دیگری نیاز دارد. حالا بسته به اینکه فاصلهی تجربهی ناخوشایند نوزاد و دریافت پاسخی که این تجربهی ناخوشایند را برطرف میکند چقدر است، یک معنا برای نوزاد ساخته میشود. اگر این پاسخ بهموقع و بهینه باشد، به احتمال تجربهای که نوزاد از این وضعیت دارد این است که «دنیا امن است و من هم آدم خوبی هستم». ولی اگر این پاسخ بدموقع یا آسیبزا باشد، به احتمال نوزاد چنین تجربهای از این وضعیت خواهد داشت که «دنیا ناامن است و من هم آدم خوبی نیستم».
این وضعیتها در نوزاد چیزی را میسازد که به آن «بازنمایی» گفته میشود. بازنمایی خود و بازنمایی اُبژه با ترکیب خوب و بد. بازنمایی خود یعنی تجربهای روانی که من از خودم دارم، بازنمایی اُبژه یعنی تجربهای روانی که من از دیگری دارم. این بازنمایی لزوماً منطبق با واقعیت بیرونی نیست و چیزی فراتر از آن است. ممکن است در آن لحظهای که نوزاد یک درخواست دارد، مادر واقعاً «نمیتواند» که به او پاسخ دهد، ولی در تجربهی روانی نوزاد مادر به شکل اُبژهی بد بازنمایی میشود. مجموعهی این اتفاقها چیزی را میسازد که در روانکاوی روابط اُبژهای به آن یک واحد روابط اُبژهای میگویند و ترکیب میلیونها واحد روابط اُبژهای ساختار شخصیت را شکل میدهند.
با این درآمد نسبتاً طولانی میتوانیم به آن گزارهی ابتدایی برسیم: ما هیچوقت تنها نیستیم، از این رو که ما همواره در دنیایی از «بازنماییهای درونی» هستیم. چیزی که گاهی در ادبیات روزمره به آن صداهای درونی میگوییم.
آنچه ما در روانکاوی با رویکرد روابط اُبژهای متصور هستیم این است که غلبهی بازنماییهای خود/اُبژهی بد در روان برانگیزانندهی تجارب ناامنی و گزند و آسیب است در حالی که غلبهی بازنماییهای خود/اُبژهی خوب برانگیزانندهی تجارب امن و دربرگیرنده. البته پرواضح است که هر انسانی با هردرجهای از رشد روانشناختی، گاه گرفتار این دوپارهسازیهای درونی میشود.
آنچه ما تجربهی تنهایی مینامیم از ناتوانی ما در یکپارچگی این بازنماییهای درونی میآید. ناتوانی فرد در یکپارچه کردن بازنماییهایی که بد است با بازنماییهایی که خوب است. ناتوانی در مرتبط و متصل کردن آنها به هم. گویی فرد تنها میماند با آن بازنماییهای درونی ناامن و تهدیدکننده. گویی کارکردهای اطمینانبخش روان کار نمیکنند.
این روی نسبتاً رشد یافتهی تنهایی است. در اینجا فرد نمیتواند بازنماییها را یکپارچه کند. سویهی بدویتر تنهایی مربوط است به ناتوانی فرد به مرتبط کردن خود به اُبژه (به طور کلی)، یعنی غیاب اُبژه. چیزی که تا کنون گفتهایم بر این تأکید میکند که انسان از همان نوزادی برای تشکیل روان، به یک دیگری نیاز دارد. اگر این دیگری وجود نداشته باشد که بازتابدهندهی تجربهی ما باشد، آنوقت ما برای پیدا کردن وضعیت خود در جهان هستی و در ارتباط با دیگران به مشکل خواهیم خورد. ما نیاز داریم تا در آینهی دیگری خود را بیابیم و غیاب این دیگری میتواند ما را عمیقاً سردرگم کند. اتفاقی که برای فرزندان مادران مُرده رقم میخورد. منظور از «مادرِ مُرده» مادری نیست که درگذشته است، بلکه منظور مادری است که به لحاظ روانی مرده است، به طور فیزیکی هست ولی به لحاظ روانی نیست. با کودک خود مرتبط نمیشود. مادری که عمیقاً افسرده است میتواند نمود یک مادر مرده باشد (با تاکید دوباره روی اینکه منظور از مادر، فیگور مادرانه است، نه زنی که فرزند به دنیا آورده است. پدرها همانقدر میتوانند فیگور مادرانه داشته باشند که مادرها).
فردی که با این غیاب بزرگ میشود، همواره احساسی از تنهایی دارد، چراکه نمیتواند با خودش به طور کلی مرتبط شود، نمیتواند با هستیاش مرتبط شود. این تجربهی آزاردهندهی عمیقتری از مورد قبلی است. تنهایی تحملناپذیر هستی!
این مقاله به درخواست نشریهی «نگاه آفتاب» برای شمارهی ویژه «تنهایی» نشریه نوشته شده و در زمستان ۱۳۹۹ منتشر شده است.
خیلی وقت بود منتظر یه متن جدید از شما داخل سایتتون بودم
حس خوبی داره نوشته هاتون❤