اگر به کفایت روانکاوی معتقد نیستیم، از چه روی عمر خود را صرف کاربست آن میکنیم؟ چگونه میتوانیم درد بیمار را نادیده بگیریم، حالیکه همین درد او را به سوی روانکاو روانه کرده است؟ بیون وظیفه خویش را یاریرساندن به بیماران میداند، که ایدهای نسبتاً قدیمی به نظر میآید. لیکن وظیفه روانکاو ضرورتاً تسکین درد بیمار نیست. بلکه بالعکس، از دیدگاه بیون، وظیفه روانکاو این است که به بیمار کمک کند تا بهمدت کافی با درد خویش زندگی کند تا بتواند کار تحلیلی روی آن انجام دهد. بخشی از وجود بیمار برای تحلیل به سراغ روانکاو میآید. بیون دائماً در حال گوش سپردن به صدای (اغلب بسیار نحیف) آن بخش بیمار است. …اگر بیمار از روانکاو در مقام یک روانکاو استفاده نمیکند (مثلاً با رفتاری که گویی انتظار دارد روانکاو افسونگری باشد که او را به شخصی که میخواهد تبدیل کند)، بیون از خود میپرسد (و اغلب از بیمار «مفروض» میپرسد) که به نظر بیمار روانکاوان چه کار میکنند؟ …او اغلب در پاسخ به تصور بیمار اظهار میکند: «این تصوری بسیار عجیب از روانکاوی است». عنصر مهم سبک تحلیلی بیون که در این بخش بهغایت نمایان است، احساس او نسبت به بیقدری دانش خویش است. این احساس، به جای آن که موجبات سرخوردگی یا نومیدی را فراهم آورد، سرمنشأ حیرت و شگفتی در برابر پیچیدگی، زیبایی و دهشتی است که ماهیت انسان را تشکیل میدهد.
ترجمه بخشهایی از مقاله «عناصر سبک تحلیلی: سمینارهای بالینی بیون» به نگارش «تامس آگدن»