این ایده که مسائل و بهویژه سوگهای عاطفی در گذر زمان حل میشوند، توصیهی رایجی است، ولی لزوماً درست نیست. بنیان این ایده بر «فراموشی» نهاده شده است و فرض بر این است که مسائل در گذر زمان مشمول فراموشی میشوند و درد و رنج روانشناختی که در زمان فقدان به همراه دارند، در طول زمان و پس از مدتی نخواهند داشت.
هرچند به نظر میرسد هر کس تجربهای از فقدان داشته باشد با این ایده موافق خواهد بود که گذر زمان در کنار آمدن او با جدایی و از دست دادن کمک کرده است، ولی یک کارکرد پنهانی در این ماجرا دست دارد که غالباً به چشم نمیآید. چیزی که در روانکاوی فهمیدهایم این است که مسائل روانشناختی فراموش نمیشوند بلکه «واپسرانده» میشوند.
واپسرانی به طور ساده به فرایند راندن برخی تجارب به ناخودآگاه گفته میشود، در واقع در واپسرانی مواد یا رویدادهایی که تجربه میشوند ولی پردازش نمیشوند به ناخودآگاه پس زده میشوند (ناخودآگاه البته یک جایگاه فیزیکی یا توپولوژیک نیست، بلکه ساختاری ذهنی در روان است). از این رو، در غالب موارد، آنچه در گذر زمان موجب کنار آمدن با ماجرای فقدان میشود، نه فراموشی، بلکه فعالیت سازوکار واپسرانی است. در این موقعیت، مسئله از دایرهی آگاهی خارج و به جایی رانده میشود که اثرگذاری لحظهای و نقطه به نقطه ندارد.
مسئلهی بعد موضوع «زمان» در روان است. آنچه روانکاوی از ساختار روان به ما آموخته این است که روان «زمانمند» نیست و گذشته، حال و آینده در لحظه حضور دارند. گذشته به شکل سیمپتوم و آینده به شکل فانتزی. بنابراین، زمان دنیای بیرونی که ما به صورت قراردادی با روزها و هفتهها و ماهها میشناسیم در روان عملاً بیمعناست. این کجفهمی حتی تا بدانجا پیش رفته که راهنمای عملی و آماری اختلالات روانی (موسوم به DSM) تا سالها برای فقدان و سوگ میزان ماههای معین مشخص کرده بود. آنها ۶ ماه تجربهی سوگ را طبیعی میدانستند و بیش از آن را اختلال در نظر میگرفتند. در ویراست جدید این راهنما، حتی بدتر از این را سر سوگ آوردند و هر فردی که دو هفته پس از تجربهی فقدان افسرده باشد را فرد دارای اختلال طبقهبندی میکنند.
علت این است که آنها تلاش میکنند از طریق یک طبقهبندی عینی، یک تجربهی ذهنی را معنادهی کنند. ولی تجربهی زمان در هر فردی متفاوت از دیگری است و به طور کلی زمانِ روانی نظیر به نظیر با زمان عینی نیست.
بنابراین نه زمان و نه فراموشی هیچکدام در روان آنطور که در ادبیات روزمره استفاده میشود کار نمیکنند و از این رو، زمان نمیتواند مسئلهی فقدان و از دست دادن را حل و فصل کند. آنچه اتفاق میافتد واپسرانی است. اما چه بر سر محتوای واپسرانده میآید؟
به طور سنتی فرض بر این بوده که محتوای واپسرانده به شکلی دیگر و در جایی دیگر خود را نمایان خواهد کرد. از اینرو سوگ حل نشده ممکن است در روابط و موقعیتهای دیگری که فرد با آنها روبرو میشود خود را نشان دهد. جایی که فرد متوجه نمیشود از کجا ضربه میخورد.
از این رو در روانکاوی و در اتاق درمان، بخشی از آنچه مورد توجه روانکاو قرار میگیرد، سوگهای حلنشده است. روانکاو تلاش میکند با تکنیک تداعی آزاد و دعوت از روانکاویشونده برای فراخوانی هر آنچه به ذهنش میرسد به مواد واپسرانده دست یابد. تداعی آزاد به مثابه قاعدهی بنیادین روانکاوی کمک میکند ذهن سیال روانکاویشونده در هزارتوی روان سیر کند و روانکاو آنجاست تا در موقعیتی مناسب انگشت بگذارد روی موضوعی، اشاره کند به لغزشی، تاکید کند روی کلمهای و الگوی تکرارشوندهای را برش دهد.
سوگ از گذر تجربهی پردازششده میگذرد. تجربهای که عواطف و هیجانهای معطوف به آن بررسی شوند و قابل هضم شوند. برخلاف باور عمومی، سوگ چیزی دربارهی «غم» و «اندوه» نیست، بلکه در بیشتر اوقات آنچه سوگ را کِش میدهد، احساسهایی همچون «نفرت»، «حسادت» و «خشم» درست از همان فردِ از دست رفته است. فرایند سوگواری زمانی طی میشود که فرد بتواند تا جای ممکن با این عواطف روبرو شود و آنها را کانالیزه کند. آنوقت است که تجربهی فقدان پردازش میشود و میتواند بایگانی شود، وگرنه که سوگ صرفاً با گذر زمان حل نمیشود.
بسیار مفید و زیبا بود جناب دکتر. توییتر فعال نیستید دیگه؟
ممنونم. خیر دیگر در توییتر فعال نیستم. فضای پرتنشی دارد و کاربر در بمباران اخبار است که مطلوب من نیست.